روایت/ پسری که از کودکی رخصت‌خواه بود

روایت/ پسری که از کودکی رخصت‌خواه بود
همیشه با تِل مشکی کشی یا چرمی، موهای بلندش را از جلوی صورتش کنار می‌زد. دارم مرور می‌کنم شعرخوانی‌ها و داستان‌خوانی‌های پرملاحتش را.
چهارشنبه ۰۳ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۲:۲۶
کد خبر :  ۳۵۲۴۹۸

 

بعدازظهر ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱، اولین بار بود که آمده بود به محفل ما، یعنی خانه‌ی ادبیات داستانی گرگان، شنبه‌های داستان، واقع در سالن هنرِ تالار فخرالدین اسعد گرگانی.

اولین همراه زمینی زندگی‌اش هم کنارش بود؛ خانمی جوان و مهربان که با همه‌ی مشغله‌ها، دست پسرکش را گرفته بود و آمده بود به خانه‌ی ادبیات.

پسرک، شبیه مادرش بود؛ چانه‌ی چال‌دار و گوشه‌دارشان این را می‌گفت.

در نگاه پسرک، دنیای خاصی بود؛ اشتیاق خاصی، کودکانگی یا آغاز نوجوانانگیِ خاصی.

مادرش می‌گفت:

«از بچگی دوست داشت برایش شعر و داستان‌های شاهنامه بخوانم. عاشق بود شخصیت‌های شاهنامه را رنگ‌آمیزی کند. نه فقط شاهنامه و شخصیت‌هایش؛ شیفته‌ی رنگ‌آمیزی فیگورهای پهلوانی بود. هر وقت بازار می‌رفتم، از این مدل کتاب‌ها برایش می‌خریدم...»

آن زمان، با اینکه در صدا و سیمای استان، به صورت خودجوش چند اجرای نقالی و شاهنامه‌خوانی داشت، اما در جست‌وجوی دنیای دیگری بود؛ دنیایی با پنجره‌های جدید.

می‌خواست در محفل‌های خاص‌تری باشد؛ محفلی که دستش را بگیرد، رفیق راهش شود، و او را به گذرگاه‌های رشد برساند.

بعد از آن دورهمی شنبه‌های داستان، آقای سردشتی، داستان‌نویس اسطوره‌گرا، پسرک شیفته‌حال را وارد گروه مجازی کردند. پسرک خیلی خوشحال بود.

از پیام‌هایش ادب می‌بارید. رخصت‌خواهی در وجودش بود:

«سلام خدمت بزرگواران عزیز. یه سؤال داشتم... اجازه دارم گاهی اوقات منم مطلب یا فیلمی در گروه بزارم؟ گفتم اول ازتون کسب اجازه کنم.»

چیزی نگذشت که پسرک، شد پسر خاص خانه‌ی ادبیات!

به قول آقای سردشتی، شد عقاب نوجوان محفل!

آقای سردشتی که گوهر وجود او را درک کرده بود، پسرک را به محفل دیگری معرفی کرد؛ محفل شاهنامه‌خوانی و شاهنامه‌پژوهی آقای قاری.

هنرنمایی او در این محفل نیز با تحسین اهل فن همراه بود، اما ما همچنان از حضور دوست‌داشتنیِ پسر خاص‌مان در شنبه‌های داستان بهره‌مند بودیم.

دو سال گذشت.

عقاب نوجوان ما رشید و رشیدتر شد.

در سایه‌ی تعلیم اساتیدی چون استاد عباس محمدی، پله‌های پرده‌خوانی و نقالی‌خوانی را یکی‌یکی پیمود؛ پله‌هایی که در گذرگاه‌های حوزه‌ی هنری استان قرار داشت.

او نخستین افتخار ملی‌اش را در ۱۳ سالگی، در جشنواره‌ی نقالان علوی به دست آورد و مقام نخست کشوری سال ۱۴۰۳ را از آن خود کرد.

نامش مارتیا منوچهری بود.

و حالا! امشب!

وقتی در اختتامیه‌ی هفته‌ی هنر انقلاب، مارتیا با قدرت و غیرت، پرده‌خوانی قیام خونین ۵ آذر گرگان را اجرا می‌کند و از مقاومت مردم بی‌گناه غزه نقالی می‌کند، من به بعدازظهر ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ می‌اندیشم؛ شنبه‌ای که مارتیای عزیز با دست‌های کوچک در دستان مادرش آمده بود دنبال آرزوهایش...

مثل همه‌ی کسانی که در تالار شهید آوینی حوزه‌ی هنری حضور داشتند، از اجرایش بالیدم.

برای پدر و مادر نجیبش آرزوی سلامتی و سربلندی کردم.

دست‌مریزاد گفتم به همه‌ی بزرگوارانی که در گذرگاه‌های رشد همراهش بودند، و سپاس‌گزار خداوند شدم؛

خدایی که دارد برای پسر نقال ایران‌زمین، خوب خدایی می‌کند.

و خودش هم همت بلندی دارد...

در پناهش و به امیدش.

✍🏻طاهره نورمحمدی /گرگان ۱۴۰۴/۰۲/۰۱

ارسال روایت از طریق پیامرسان

https://eitaa.com/revait_golestan

ارسال نظر