روایت/ هنده مسلمان شده!

روایت/ هنده مسلمان شده!
ساعت از هشت گذشته بود که کارم تمام شد و تازه دنبال امیررضا رفتم تا با هم برای دیدن اخرین شب نمایش (بالی برای پرواز) برویم. روبروی فلکه ترمینال انتهای یک شهرک بساط نمایش برپا شده بود.
يکشنبه ۲۵ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۱:۲۳
کد خبر :  ۳۵۰۸۰۹

از صدای بلندگوها فهمیدم به موقع رسیدیم...همه جا تاریک و صندلی ها پر پر بود. اما تجربه گاهی نشان داده وسط مجلس, که رفت و امد از صندلی ها سخت تر است خالی می ماند. امیررضا را با چراغ قوه گوشی روی یک صندلی نشاندم و جلو رفتم. تجربه کارآمد بود و دو صندلی جای خوبی نشان کردم و جا گیر شدیم.

میان مجلس بین صندلی خانم ها و اقایان جاده ای برای اجرا بود سمت چپ ما و سمت راست اقایان و مقابل هم بقیه فضای نمایش اجرا می شد.

اتاقی که منزل یک جانباز شیمیایی بود همراه با پسر لوطی اش کنار صحنه ثابت بود و داستان از انجا شروع شد. رفت و برگشت قصه به ماجرای کربلا با اجراهای متفاوت و ماجرای حضرت نوح به نظرم جالب بود هر چند که قبلا هم بزرگ‌تر و پر طمطراق‌تر از این صحنه ها در گرگان اجرا شده بود. گمان نمی کردم بچه های حاضر در جلسه موضوع دستگیرشان شود، توجه‌ بیشترم را از روی نمایش به حضار بردم. اغلب بچه‌ها چه سمت ما چه سمت اقایان یا روی صندلی بودند یا با تمرکز چشم به صحنه‌ها دوختند.

مجلس یزید که برپا شد امیر رضا یکی یکی اسامی اهل بیت حاضر در مجلس را می پرسید. پشت بند جواب های من هنده که وارد صحنه شد هفت هشت نفر دیگری از بچه ها اسمش را تکرار می کردند. انگار همه را می شناختند فقط او مانده که از پیشینه اش خبر ندارند! وقتی هنده به خرابه پا گذاشت و به سرو صورتش می زد بچه ها می گفتند افرین هنده مسلمان شد.

آرام توضیح دادم که جنگ بین مسلمانان بود انها هم مسلمان بودند مثل داعش، بچه ها با سن کم هم امروز بیشتر درک می کنند. چون غزه را شنیدند؛ داعش را شنیدند. زیادی نیاز به اثبات تاریخ برای‌شان نداری!

داستان شادی هنده هم از بی‌خبری‌ و بی بصیرتی‌اش بوده اینجاست که گفته می شود آدم باید از اوضاع زمانش خبردار باشد که جای اشتباه کف نزند و شادی نکند...

موقع حرف زدن رقیه جان با سر پدر، زن‌های اطراف آرام اما های های گریه می کردند. اشک های من هم ناخوداگاه سرازیر بود. بازیگر حضرت رقیه کوچک بود و دستان کوچکش را خیلی خوب به بازی می گرفت. آنقدر که دلت نمی خواست صحنه دق کردنش تکرار شود و دوست داشتی جلوی تاریخ را بگیری!

بعدها فهمیدم امیررضای کوچک ما هم همین جای داستان گریه کرده بود.

رد شدن هیات عزاداری اباعبدالله از سه طرف صحنه تا صحنه مقابل حس قشنگی داشت. ماجرای گرفتار کردن زنان توسط داعش و سررسیدن مدافعان حرم مفهوم را تکمیل کرد و در انتهای کار نماز بر تابوت پسر لوطی جانباز که مدافع حرم شده بود. در تاریکی به نظرم صحنه عادی بود اما چراغ روشن روی‌شان صحنه‌ها را دیدنی تر نشان داد.

پسر ده دوازده ساله ای از تماشاگران که تقریبا اغلب مواقع که چشمم می خورد، طول دو ساعت نمایش گوشی به دست فیلم می گرفت سه_ چهار باری با بغض دستش را روی تابوت می کشید به صورتش می مالید انگار حاجت غریبی در دلش دارد که به این مثلا تابوت شهید استغاثه می‌کند.

بازیگر زنی که روی تابوت فریاد زد ( حسین جان تو که مادر نداری همه مادرهای شهدا مادرت هستند) بغض برخی از زن‌ها شکسته شد و اشک‌شان روان بود. انتهای کار دعای فرج و پرده ای تار اما پر امید... چراغ که کامل روشن شد انگار نصف سالن را بچه ها تشکیل داده بودند. انها هم احتمالا مثل خانواده ما اول یک دور بزرگ‌ترها نمایش را دیدند وقتی فهمیدند صحنه وحشتناک و خشنی نیست این روزهای اخر بچه به دست آمده اند.

یک نفر سومین بارش بود که امده و بقیه را هم دنبالش آورده. فاطمه هشت ساله با مادر اولین بارش بود، خیلی خوشش امد اما نظرش به ترسناکی صحنه داعش بود. پرسیدم چرا؟ گفت آدم های داعش قبلا کارهای وحشتناکی کردند خوشحالم که از صحنه انها دورتر نشستم.

راست می گفت کوچکترها خوی وحشیانه را می‌شناسند اما اینجا تنها تئاتری پر از امنیت و ارامش بود و جای دیگری هشت ساله که بماند طفلان تازه به دنیا امده هم اسیر وحشت درنده‌خویان شدند...الهی به عظمت ایام که کوچکان غزه و یمن و هر کجای جهان که به وحشت دژخیمان گرفتارند به فرج حضرتش آرام گیرند و ظالمان اگر هدایت شدنی نیستند، نابودی‌شان محقق گردد.

آمین یا رب العالمین...

مریم یوسفی پور

ارسال نظر