داستان کوتاه: نرجس تاج الدینی

آوار تنهایی

آوار تنهایی
چند کوچه بیشتر نمانده است، درد دل تنگی ۲ ساله اش حالا علاج پیدا کرده و کمتر از یک ساعت دیگر درمان می شود. صدای انفجار گوشش را کر می کند و ناخواسته روی زمین می خوابد. صدای جیغ و داد در دود خانه های خراب شده گم می شود.
يکشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲ - ۰۸:۳۹
کد خبر :  ۱۶۲۹۳۸

از آغاز عملیات «طوفان الاقصی» بیش از یک ماه می‌گذرد، عملیاتی که در صبح شنبه ۱۵ مهرماه از سوی جنبش مقاومت اسلامی فلسطین «حماس» عملیات «طوفان‌الاقصی» برای حمایت از قدس و پایان اشغالگری و ظلم رژیم صهیونیستی انجام شد. در این روز ها ما شاهد موفقیت‌ها و پیروزی‌های این گروه مقاومت بودیم. این شور، عزت، حماسه و مقاومت مردم غزه در حالی به منصه ظهور رسید که رژیم کودک‌کش صهیونیستی به بمباران کور و مستمر نوار غزه روی آورده است. اسرائیل غاصب با جنگنده‌ها و قایق‌های جنگی و توپخانه خود، منازل و برج‌های مسکونی را هدف قرار می‌دهد و بسیاری از مردم مضلوم این شهر را به شهادت رسانده.

خانه روایت حوزه هنری چهارمحال و بختیاری و داستان نویسان جوان استان داستانک ها کوتاهی با موضوع مقاومت این مردم دلاور مسلمان نگاشته اند که در اینجا این داستان ها را با شما به اشتراک می گذاریم.

 

داستان سوم

آوار تنهایی

 

هنوز هم باورش نمی شود در آن شلوغی و همهمه چطور توانسته است فرار کند،  محکم بر سرش می زند تا اگر خواب است بیدار شود و هر بار هم پشیمان می شود که اگر خواب است هم خواب شیرینیست و دلش نمی خواهد بیدار شود. تازه می فهمد چقدر دلش برای هوای غزه و بازار الزاویه تنگ شده است. گوشه به گوشه اش را با چشمانش ثبت می‌کند که اگر باز هم‌ زندانی شد، تصاویر را هر شب در ذهنش پخش کند. زبانش را محکم گاز می گیرد و طعم گس خون در دهانش می پیچد. نمی تواند دست خالی برود، هر چه باشد خودش و خدیجه واقعیت را می دانند و سها فکر می کند؛پدرش در یک شهر دیگر کار می کند.نگاهش با نگاه خرس طوسی رنگ پشت ویترین گره می خورد می تواند رفیق خوبی برای سها شود. ته مانده های پول در جیبش را در می آورد، فقط برای خرید خرس می شوند و بقیه راه را مجبور است پیاده برود. کاش به خدیجه گفته بود می آید تا برایش قزحه درست کند، از آن هایی که سر دانه آخرشان جنگ و دعوا می شود و آخر سر هم به کسی جز سها نمی رسد.

چند کوچه بیشتر نمانده است، درد دل تنگی ۲ ساله اش حالا علاج پیدا کرده و کمتر از یک ساعت دیگر درمان می شود. صدای انفجار گوشش را کر می کند و ناخواسته روی زمین می خوابد. صدای جیغ و داد در دود خانه های خراب شده گم می شود. بلند می شود و لباسش را می تکاند، دوست ندارد خدیجه او را با لباس های خاکی ببیند. هر چه جلوتر می رود، بدنش خیس  و وجودش لرزان می شود. آرام با خودش زمزمه می کند: اینجا، محله ما نیست مطمئنم.

ولی چشمانش می چرخد و آن چیزی را که نباید ببیند، می بیند. همان درخت زیتونی را می بیند که نزدیک خانیشان بود و حالا آوار خانه ها، شاخه هایش را شکسته اند. به طرف آوار می دود. از کجا باید شروع کند؟ خانیشان کدام سمت است؟ آستین های لباسش را بالا می زند و تا جان در بدن دارد خاک و آجر ها را کنار می زند. زورش به آهن ها نمی رسد، از نفس افتاده است. ته گلویش می سوزد، دوباره نامشان را فریاد می زند:

سها، خدیجه

صدایی در ذهنش می شنود به دنبال صدا می رود، که می فهمد سرابی بیش نیست.

 خسته و نالان کنار خرس طوسی می نشیند، حالا تنها رفیق خودش می شود....

ارسال نظر