ای ماه! بتاب
ماه دودل بود که بتابد یا نتابد چون شرم داشت که تا انتهای حجاب شبانه، رنج صحنههای نازیبا را به صبح بنمایاند.
پارههای خورشید راه مغرب را در پیش گرفته بودندُ در طول راه، شرحه شرحه از سوز فراق میگفتندُ و از عمق جان تا مغز استخوان از درد تازیانههای جهل و نفاق میموییدند.
ظهر شده بود. پارههای خورشید محجوبانه و معصومانه روی نیزهها طلوع خورشید را به نظاره نشسته بودندُ در گودالهای سیاه طلوع ستارهها را مثل گلبرگهای گل محمدی یکی یکی میشمردندُ و یکی یکی میبوییدندُ یکی یکی وداع میکردند.
خورشید با ستارههایش رفته بود و همهی دشت شده بود بزمگاه ذلتنوشان و جولانگاه هلهلهی خفاشان.
ماه شرم داشت که بتابد؛ ماه شرم داشت که بتاید بر ردّ ضربههای خیزرانُ بر رخ مهجبینان گیسو پریشان..... گویی دوباره در کاخ نمرودیان، با نطق فصیح ما رایت الا جمیلا، آتشی مبدل میشود به گلستان؛ و دوباره از دلِ پارههای خورشید،خورشید دیگری برمیآید از بالا بلندای کوههای شام
ای ماه! شرم نداشته باش و بتاب
ای ماه! شرم نداشته باش و بتاب بر رد ضربههای خیزرانُ بر رخ مهجبینان گیسو پریشان.... زیرا که از دل این شمار پارههای خورشید، خورشید دیگری طلوع میکندُ تکرار میشود داستان گلستان...
******
" شمعدانیهایسرخابیرویتراس "
دوقلوهایم پیراهن مشکی دکمهباز با تیشرت زغالی میپوشند و همینطور که دارند پشت آینه، موهای تازه اصلاح کردهشان را برس میکشند میگویند: مامان ما امشب یازده، یازده و نیم از مسجد برمیگردیم.
میروم پیششانُ ایست سرشانههایشان را ورانداز میکنم. همه چی عالی هست. اصلاً نیازی به وراندازی من نبود. میگویم: باشه پسرای گلم. خدا بههمراتون....حالا که بابا تو مأموریته.... انشاالله جاشو پر میکنین.... اونم دوتایی!..... و خداحافظی میکنندُ میروند.
خانم اسحاقی، خانم همسایه، که پیشم هست سرکوفتم میزند و میگوید: مسجد جای پیرهمردا و پیرهزناس...... چیه راهبهراه بچهها و عباس آقا رو روانه مسجد میکنی؟
البته من به اخلاق و رفتار خانم همسایه عادت دارم؛ از آندسته آدمهاییست که خواب نیست بلکه خود را به خواب زدهست. بنابراین ترجیح میدهم حرفهای این مدلیاش را از یک گوش بشنوم و از گوش دیگر بسپارم به هوا.
او با کنجکاوی تحقیرآمیزی ادامه میدهد: حالا تــــــــــــــــــا این وقت شب میخوان چیکار کنن؟......و بعد میرود سمت کلید لامپ تراس. تراس وصل آشپزخانه هستُ پر از شمعدانیهای سرخابی و افشانههای گلگندم. او عاشق آنهاست؛ همهی همسایهها و همهی رهگذران عاشق آنهایند.
من هم تکههای آبنبات شیری را دانه دانه از مجمعْ مسیِ گرد و لبه کنگرهایی برمیدارمُ میگذارم داخل بستههای یکبار مصرف مستطیلی و دّردار برای مسجد.
در جوابش میگویم: خب نزدیک محرمه..... میخوان برای این روزا و این شبای هیئت برنامه ریزی کنن.
خانم همسایه دوباره ملامتم میکندُ میگوید: اونجا برنامهریزی بهانهس.... مغز بچهها رو شستوشو میدن
مثل همیشه شک ندارم که میخواهد با این حرفا از کوره در رومُ برگردم به او بیاحترامی کنمُ بعد بیاحترامی مرا به اسم دینُ دینداری جار بزند بین خودیُ غیرخودی. با آنکه از او کوچکترم اما خواهرانه میگویم: تو مثل خواهرمی.....ببین پسر تو و پسرهای من، توی این سن، دارن شخصیتشونو پیدا میکنن....تو فکر میکنی گوشهی دنج پارکا یا عکس و کلیپهای بی در و پیکر کانالا و سایتا فرش قرمز پهن میکنن واسه بچههامون
همسایه با اوهَـــــــــه گفتنش میخواهد بگوید که چقدر گندهاش میکنم.... اما نسبت ناروای شستوشوی مغزی که از آن میگفت، گندهتر از این حرفا بود.
اینبار من ادامه میدهم نه با تحقیر بلکه با طمأنینه: ....مطمئن باش اون شستوشوی مغزی که میگی داره درگوشههای دنج پارکها اتفاق میوفته که دارن به دخترها و پسرهامون سیگار و ده جور کوفتی تعارف میکنن..... و یا اون عکس و کلیپهای بی در و پیکر فضای مجازی!.... حالا مـــــــــــا چرا دست رو دست بذاریم و مسیر سالم رو به بچههامون نشون ندیم؟
او که روی چارچوب درِ تراس همچنان مشغول تماشای شمعدانیهای سرخابی و افشانههای گلگندمی هست سرش را برمیگرداند سمت من و چشمهای پر آرایشش را تنگ و تنگتر میکند و با لبخندی تلخ میگوید: سخنرانی
من هم خودمانی میگویم: بیدار شو... بیدار شو....یه چیزی گفتی پشتبندش سخنرانی لازم شدم....بیا این آبنباتا نوشجونت. امیدوارم خوشت بیاد.
که البته میدانم حتما خوشش میآید.
میگوید: آب نباتات حرف نداره. مثل شمعدونیات!! راستی! چیکار میکنی که اینجور تر و تازهان؟..... من که اصلاً هیـــــــــچ گلی به دستم نمیاد...
میگویم: اجی مجی میکنم
میگوید: بـــــــیشوخی
میگویم: خب واسشون وقت میذارم. خواهر من.... مثلاً حواسم هس که بهمن و مرداد آسیب نبینن.
میگوید: واقعاً؟!....کی حوصله داره توی سوز و سرمای بهمن و زل گرمای مرداد بیاد رو تراس؟
میگویم: شما که قربونتون برم حوصله هیــــچـــچی رو ندارین.....
آهی میکشد و میگوید: مگه این پسرهی ولگرد و بابای بدتر از اونش دل و دماغ می ذارن واسه آدم.....
میگویم: حالا هی از عالم و آدم شاکی باش. بعد بغضش میترکد و پقی میزند زیر گریه.
_ تو که از سفرهی دلم خبر نداری خواهرجان.....اونم از دختر بیچاره و بداقبالم....بداقبالی خودم کم بود....بعد گریههایش بیامانتر میشود.
از بستهبندی آبنباتا دست میکشمُ جعبهی دستمال میگیرم سمتش. همسایه در حالیکه گونههای گرگرفتهاش را محکم پاک میکند خردههای دستمال چسبیده به صورتش را برمیدارمُ شانههایش را میمالمُ میگویم: این شبا و این دههی محرم بیا مسجد....قول میدم.... به شرفم قول میدم عزیزجان! که از کنار سفرهی آقا دست خالی برنگردیُ حالت خوب خوب بشه
طاهره نورمحمدی-گرگان