پسرک رفت به بالای درخت
گفت :ای شاخه، تو هستی خوشبخت
سالها زیر ِ نم و بارانی
غصه ات نیست که در طوفانی
ریزش ِ تند ِ تگرگ است، سَرَت
پوشش ِ برف ِ سفید است، بَرَت
روزهایی که بتابَد خورشید
بازهم حوصله داری و امید
گفت شاخه: بشِنو دنیایم
سالها هست ، که من اینجایم
زیر ِ پا ریشه دَواندم در خاک
تو ولی این همه هستی چالاک
می توانی برَوی در دنیا
وَ بگردی و ببینی همه جا
کودک ِ خوب ِ درونت ،جاوید
روشنایی ِ نگاهت، خورشید